اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گل پسر مامان

ادم ها را مسخره نکنید . مسخره ها را ادم کنید😉

بدون عنوان

ديروز ظهر وقتي خسته از كار خانه  روي زمين دراز كشيده بودم  . امير علي  كه  مشغول بازي بود .  در يك حركت غافلگيرانه كنارم نشست و صورتش را روي صورتم گذاشت و يك بوسي  كرد و سريع بلند شد و رفت .انگار كه دنيا رو به من هديه كرده بود . سريع بغلش كردم و كلي بوسيدمش . اين اولين بار بود كه امير علي مرا بوس مي كرد  قبلا هركاري كرده بودم بوسم نكرده بود . گرچه باز هم هرجقدر بهش التماس كردم بيا يك بوس ديگه . اهميت نداد .
29 مرداد 1390

بیرون از خانه

چند روزي بود كه اميرعلي جونم تب كرده  و بي حال  بود . مرتب بهانه مي گرفت . و مي خواست كه بغلش كنم . دكترش گفت كه تب ويروسي است و دوره اش را بايد طي كند و اضافه كرد كه بايد هرروز اميرعلي را  براي آفتاب خوري بيرون ببرم و منم ديروز بعد از طي دوره بيماريش  اين كار را كردم . هميشه با كالسكه اش بيرون مي رفتيم اينبار چون زود مي خواستم برگردم و جاي دوري نمي رفتم . كفش هاش روپوشاندم و راه افتاديم .  در تمام طول مسير (100 متر) اميرعلي  با دقت به ادمهايي كه نزديكش مي شدند  از اون پايين نگاه مي كرد و با سر دنبالشون مي كرد تا به اندازه كافي دور شوند . بعد نوبت نفر بعدي مي رسيد. بگذريم كه دونفري كه نان دستشان بود . فكر ك...
22 مرداد 1390

شروع

به نام خالق هستی امروز  توی اولین پست خودم از کارهایی که الان امیر علی انجام می ده می نویسم بعدا  هر بار  که کار جدید یاد گرفت یک پست جدید ایجاد می کنم . امير علي الان مي تونه به دوطرف غلت بزنه ديشب اگه يك ذره دير متوجه شده بودم خودش رو به بخاري چسبانده بود.  چون صورتش جوش زده رو زمين ملافه پهن مي كنم . اونم يك سر ملافه را دستشمي گيرد  بعد  غلت می زند . يك وقت مي بيني  ملافه را چند دور دور خودش پيچانده و توی ملافه گم شده . سرش رو مدام تكان مي ده و مي خنده . وقتي پاهاش رو  روي زمين مي ذاري بلافاصله تند تند پا هاش  رو مي كوبه روي زمين انگاري كه مي خواد بدود ...
16 مرداد 1390

بازی با نگار

پريروز عصر نگار(برادر زاده ام كه 1.5 است) خونه آقاجون بود اميرعلي از اينكه يك بچه هم قد و قواره خودش رو ديده بود خيلي ذوق کرده بود. سريع رفت سمت نگار تا با اون بازي كنه . ولي وقتي ديد كه نگار راه ميره به غرورش برخورد و از من خواست كه دستش رو بگيرم كه اونم راه بره . خيلي بامزه بود هر كدوم يك طرف مي رفتند و دوست داشتن كه اون يكي دنبالش بره . وسطهاي كار هم اميرعلي دست من رو ول كرد و خودش تنهايي 2 تا سه متري راه رفت . نگار حرف زدن بلد بود . البته در حد چند كلمه كه با سرو صدا  اونا رو مي گفت . جالبش اينجا بود كه اميرعلي من هم كه تا انروز اگه خودت رو مي كشتي حرف نمي زد شروع كرد به سر و صدا كردن و بلند بلند ماما بابا دده رو تكرار مي كرد . و با...
16 مرداد 1390

نقاشی روی دیوار

روز جمعه براي صبحانه اميرعلي تخم مرغ آب پز كرده بودم  .  و لقمه هاي كوچك درست مي كردم و  توي بشقاب مي گذاشتم. اميرعلي هم كه خيلي خوشش آمده بود  . هر كدام از لقمه ها را بر ميداشت و توي دهانش مي گذاشت .توي اتاق خواب مي رفت و بعد از چند لحظه دوباره بر مي گشت و همين كار رو مرتب تكرار مي كرد .  بعد از اين كه لقمه ها تمام شد من براش شير درست كردم . يك كم از شير خورد و بعد شيشه شير را  از دستم گرفت و در حالي كه با دستش شيشه رو تكان مي داد دوباره راهي اتاق خواب شد. مي دونستم كه هر وقت اينكار رو انجام ميدهد  يعني مي خواهد شير رو روي زمين بريزه . سريع دنبالش رفتم . و قتي به در اتاق خواب رسيدم . از چيزي كه ديدم خيلي ت...
16 مرداد 1390

بازی فوتبال

ديروز عصر اميرعلي توي خانه آقاجون همه رو مشغول خودش كره بود  همه با تعجب به كارهاش نگاه مي كردند و مي خنديدند . پسرم كه تازه چند روزي است كه تونسته خودش به تنهايي راه بره . و هنوز درست و حسابي نمي تونه تعادلش رو حفظ كنه و وقع راه رفتن تلو تلو مي خوره . ديروز سراغ توپ مي رفت و با پاش به توپ ميزد . بعدش هم يك هي بلند ميكشد و دوباره با سرعت مي رفت سمت توپ و به قول معروف فوتبال بازي مي كرد . از اين بازي خيلي خوشش آمده بود طوري كه فكر كنم نيم ساعتي بدون وقفه اين بازي رو مي كرد  و توپ رو با پاش اين طرف و آن طرف مي برد . آخرش هم ان قدر خسته شده بود كه وقتي افتاد زمين ديگه ناي بلند شدن نداشت . همانجا دراز كشيد و به ما نگاه كرد. حيف كه شار&...
2 مرداد 1390
1